ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

دعوای بچه ها

یک روز از روز های گرم و دلنشین تابستان تقریبا نزدیک ساعات 9 تا 10 صبح بود. که روی پله کوچک ساختمان رو به روی خونمون به انتظار دوستم باد خنک صبح گاهی را میهمان صورت و جسم تازه از خواب بیدار شده ام کرده بودم.

که کاملا به صورت اتفاقی حواسم پرت بچه های قد و نیم قدی شد که تا دیروز شیر خواره بودند و حال بزرگ شده اند و داشتند در کوچه با هم بازی میکردند. بچه هایی که از فرت خستگی نه حواسشان به رنگ موی سر و پوست هم بود و نه به این که کدامشان دختراند و کدامشان پسر چقدر دیدن این لحظه برایم زیبا بود.

هر چند بودند بچه های که چشمانشان از همان اول که از خانه بیرون آمده بودند چیز هایی دیده بودند که نباید می دیدند. که البته رفتارشان همانند ظاهر هایشان کاملا مشخص بود.

اما ناگهان از کوچه بغلی صدای داد و بیداد آمد از معلوم بود که یک بزرگ سال بود که داشت سر یک بچه فریاد میزد. باعجله بلند شدم ، خودم را تکاندم و رفتم تا ببینم چه خبر شده است. وقتی رسیدم دیدم پسر همسایه ما یک بچه ابتدایی را کتک میزند و سرش فریاد میزند:که دیگر این طرف ها پیدات نشه

با خونسردی تمام کنار ایستادم تا دعوایشان تمام شود. چرا که میدانستم دعوا خیابانی نیست زیاد طول بکشد. وقتی دعوایشان تمام شد پسر همسایه ما رفت خانه اشان و در را محمکم بست.

رفتم جلو و ار آن پسربچه پرسیدم:چیکار کردی که این یارو از دستت این قدر عصبانی شده بود؟

بیچاره پسرک جوان با ترس ولرز با چشمانی خیس ، لباس های پاره و صورتی زخم آلود جواب داد:به خدا آقا نمیدونم میگه تو مزاحم دختر فامیلمون شدی!

با دستان خودش اشک هایش را پاک کردم و پرسیدم:چطور ناقلا نکنه بهش پیشنهادی چیزیی دادیی؟

جواب داد:نه به قرآن مجید من اصلا از دخترا خوشم نمیاد خودش اولش بهم گیر داد بیا بریم همین زمین خالی

قبل از این که بخوام قضاوت کنم ویا چیزیی به حرف هایش اضافه کنم ازش پرسیدم:خوب تو چیکار کردی؟

جواب داد:رفتم اما اون یه هو بوسم کرد منم حالم به هم خورد و هولش دادم زمین خورد اونم از دستم عصبانی شد و خودش رو انداخت به گریه و رفت پیش اون آقاه و گفت که من میخواستم بزنمش و تازه کلی هم حرف بد در مورد من پیش اون آقاه زد.

برای این که مطمئن شوم دروغ میگویید یا نه چن بار ازش سوالاتی تکراری پرسیدم اما ترسی و لرزی که من از اون بدن چاقش دیدم بعید دیدم بتواند این همه دروغ را با این همه جزئیات بتواند تعریف کند.

برای همین به حرف هایش باور کردم و بهش گفتم:اشکال نداره اون که مثل ما حقیقت رو نمی دونسته درسته؟ شاید اگر من هم جای او بودم همین کارو میکردم.

اما با صورتی اخم آلود و گلویی بغض کرده پرسید:پس چرا حرف های اون دختره رو باور کرد ولی مال من رو باور نکرد؟ من که یه عالمه براش قسم خوردم.

جواب دادم:آخه عزیزم ما آدم بزرگ ها عادت داریم همیشه حرف نزدکایی که دوسشون داریم رو باور کنیم نه حرف اونایی رو که نمیشناسیم.

پرسید:ینی تو هر حرفی که فامیلات بهت بزنن رو باور میکنی؟

راستش سوال سختی بود و دوست نداشتم جواب بدم بله برای همین در جوابش بهش گفتم:راستش خودمم هم نمیدونم تو هم بهتره چیزیی به پدر مادرت نگی وگرنه اونا هم حرفت رو باور نمیکنن ها اما قبلش بیا حیاط خونه ما دست صورتت رو بشوریی

 دستش رو گرفتم و به دنبال خودم کشیدم که دیدم دنبالم نمیاد و با اخم هم نگاهم میکند.

پرسیدم چی شد؟

جواب داد:تو یه دروغ گویی همین الان گفتی همیشه آدما حرف نزدیک ترآشون رو گوش میدن پس چرا باید مامان بابام حرفم رو باور نکنن ها؟

بعد هم زود دستش را از دستم بیرون کشید و دوید سمت خونه خودشون که آروم زیر لب هایم جوابش دادم چون همیشه مظلوم ها شکار شکار چی ها خواهند شد.

درست در همین لحظه دوستم از پشت صدام کرد و گفت:سلام ببینم چی شده؟ گفتن دعوا شده جریان چیه؟

اما من یه مدت بعد از دیدن دوستم تنها در چشمانش خیره شدم و ناگهان جواب دادم: نه چیز خاصی نبود بی خیال

سرگرم حرف زدن بودیم که دوباره همان پسره را دیدم که با صورتی داغان تر از قبل به مغزه سر کوچه میرفت. اما تا من را دید سریع دوید طرف خونشون و در و باز کرد رفت داخل اما در را نبست بلکه از داخل حیاط خونشون با یه چشم من رو نگاه میکرد.

همون چند لحظه برای من کافی بود تا بفهمم حرفم درست بوده و عدالت دوباره در برابر بی عدالتی سکوت اختیار کرده که این چنین دوباره پسرک جوان کتک خورده بود.

مدت ها گذشت تا این که خبر رسید. که همان پسر همسایه ای که آن بچه را کتک زده بود خود عاشق خواهر همان پسرک که بعد ها فهمیدم قرار بود با هم ازدواج کنن اما به دلیل این که خانواده پدر و مادر دختره توقع زیادی داشتند و پسره همسایه نتوانسته بود از عهده اش براید با ازدواج آن دو مخالفت کرده بودند.

برای همین هم یک روز که پسر همسایه خیلی ناراحت بوده میره تو دنده مستی و به دختره زنگ میزنه که بیا برا بار آخر هم دیگر رو ببینیم

که در آخر به علت مستی زیاد به دختره تجاوز میکند. تا قبل از آن موقع حادثه ای به این ابعاد ندیده بودم چرا که شهرما کوچک است و دل مردمانش بسیار بزرگ است.

اما این دفعه عدالت شمشیرش را درست در قلب ناعدالتی فرو کرد برای همین هم آن پسر جوان محکوم به صد ضربه شلاق در ملع عام شد.

چند روز از بهار گذشته بود که باز جلوی همان در به انتظار همان دوستم حال قطرات باران را میهمان روح و جسمم کرده بودم که صدای شنیدم چشمانم را باز کردم دیدم همان پسر بچه است با صورتی شاد و شنگول جلو رویم ایستاده و من را نگاه میکند.

بهش سلام کردم و پیش خودم نشاندمش و شروع کردیم به حرف زدن

ازش پرسیدم: خوب چه خبر ناقلا شیری یا روباه؟

جواب داد:روباهی هستم در جلد شیر

پرسیدم:چطور چیزیی شده؟

جواب داد؟اون دعوا رو یادت میاد؟ اون که پسره همسایتون منو زد رو میگم؟

جواب دادم:آره چطور مگه؟

جواب داد:تو راست میگفتی کسی که یه بار کتک بخوره باز کتک می خوره اون روز تا ماجرا رو برا بابا مامانم تعریف کردم خواهرم اومد و کلی باهام دعوا کرد و جلو بابا مامانم راجبم دروغ گفتو اونا هم عصبانی شدن و منو تنبیه کردند.اون روز من خیلی تحقیر شدم حتی خجالت میکشیدم از کنارت با اون وضع صورت رد بشم اون روز از خدام دلگیر بودم و با خودم گفتم اون دوسم نداره

پرسیدم:حالا چی؟

بعد از این که خواهرم خدا ازش بخاطر دروغ های اون روز انتقامم رو گرفت و اون پسر همسایتون هم که بخاطر این که به حرفام گوش نداد خدا تنبیهش کرد و خبر خوب اینه دیگه پدر مادرم دیگه حالا همش به من افتخار میکنن و منو به رخ خواهرم میکشن کافیه یه چیزیی به دروغ راجبش پیش مامانم اینا بگم دیگه کارش تمومه

پرسیدم:حالا این کارو میکنی؟

جواب داد:شاید..... شوخی کردم اون خواهرمه باوووو

پرسیدم:خوب ناقلا تو که بردی دیگه مشکلت چیه؟

جواب داد:اخه همه تنبیه شدن ولی اون دختره تنها کسی بود که تنبیه نشد

در این لحظه یک لبخند کوچکی زدم و جواب دادم:به قول جکی چان:شاگرد بدی وجود نداره ولی استاد بد چرا

اون دختربچه هم از روی کنجکاوی و بچگیش بدون این که بدونه چه کاری درسته یا نه این کارو انجام داد و اگر بد فکر میکنه بخاطر اینه الان بچست و تنها میتونه بد ببینه

پرسید یعنی اون پسر همسایه هم بد دیده؟

نفسی عمیق کشیدم و جواب دادم:نمیشه دقیق گفت اما تنها دیدن برای اموختن کافی نیست بلکه باید خود نیز اندیشید.

ازم پرسید: بنظرت خواهرم و اون پسر همسایه بخاطر من این بلا سرشون اومد؟

جواب دادم:شاید اما انسان خود نیز مسئول اعمال خود است.

در این لحظه بود که همان دختر بچه با چادری سفید گل دار از خونه آمد بیرون و جلو در خونشون تنها نشست و بازی کردن بچه هارو نگاه میکرد.

به پسرک گفتم:پاشو پاشو اینجا نشین دوستای تو اون جان یادت نره اونم مثل توه

اونم بلند شد و یه چشمک برام زد و رفت کناره دختربچه و دستشو گرفت رفتن قاطی بازی بچه های دیگر.

از اون روز یاد گرفتم هرگز داخل دعوای بچه ها نشوم چرا که دلشان آن قدر بزرگ است که همیشه هم دیگر را بدون دادن کادو و یا منت کشی میبخشند و باز دعوا میکنند.

ساکو شجاعی

93
 


نظرات شما عزیزان:

فرشته
ساعت21:18---16 ارديبهشت 1393
اول سلام

دوم......

عـــــــــــــــــــالــــــ ـــــــی بود

آفرین

خیلی قلمت زیباست




پاسخ:پاسخ:خوش آمدید.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز